ویترین::آهنگ پیشواز ایرانسل و همراه اول::اس ام اس جدید::سرگرمی

برای دسترسی آسان مطالب به قسمت موضوعات سایت مراجعه کنید

ویترین::آهنگ پیشواز ایرانسل و همراه اول::اس ام اس جدید::سرگرمی

برای دسترسی آسان مطالب به قسمت موضوعات سایت مراجعه کنید

داستان کوتاه آموزنده اسفند ماه 89“بزرگترین افتخار”

داستان آموزنده “بزرگترین افتخار”



پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟


بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید


برچسب ها:behtarin dastane ha dastanahaye 89 dastane amozande dastane farvardin mah 89 dastane jadid dastane jaleb  dastane kotah dastane kotahe jadid dastane pand amooz dastanhaye besiar ziba  jadidtarin dastanahaye 89  آخرین داستان های 89 اسفند 89 اسفند ماه 89 بهترین داستان های اسفند ماه بهترین داستان های جدید بهترین سایت داستان بهترین و جدیدترین داستان ها جدیدترین داستان های 89 جدیدترین داستان های اسفند ماه 89 داستان "مورچه و سلیمان نبی" داستان 89 داستان آموزنده "بزرگترین افتخار" داستان آموزنده "کاستی ها زندگی" داستان اسفند ماه 89 داستان بسیار زیبا داستان های 89 داستان های آموزنده اسفند ماه 89 داستان های آموزنده جدید داستان های اسفند ماه 89 داستان های بسیار زیبا داستان های زیبای اسفند ماه 89 داستان های زیبای خواندنی داستان های پند آموز اسفند ماه 89 داستان های کوتاه اسفند ماه 89 داستان های کوتاه جدید داستان وجود خدا داستان کوتاه اسفند ماه 89 داستان کوتاه اول اسفند ماه 89 داستان کوتاه جالب داستان کوتاه جدید داستان کوتاه خواندنی داستانک آموزنده داستانک آموزنده اسفند ماه 89 داستانک اسفند ماه 89 داستانک جالب داستانک جدید داستانک خیلی جدید داستانک زیبا داستلن های کوتاه اسفند ماه 89 داستنک اسفند ماه 89  سایت تخصصی داستان کوتاه سایت داستان سری جدید داستان های آموزنده مجموعه داستان های بسیار زیبا مجموعه کامل داستان های اسفند ماه89 وبلاگ داستان

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ

زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد